زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

باز هم التماس دعا -آخرين فرصت

نمي دانم من تا آخر امشب فرصت دارم از دست اين تب كه به گفته رسول خدا صلي الله و عليه و اله وسلم مأمور خداست ، رها شوم يا اينكه اين مهمان پنج روزه تا امشب فرصت دارد از تن من رخت ببند . اگر امشب آخرين ديدار ما نباشد .... فكر كردن به اين اگر هم آزارم مي دهد. نمي دانم هاي من زياد است ولي اين را خوب ميدانم كه اين دخترك ٢٧ روزه بدجوري دل من را أسير خودش كرده ، فكر كردن به دوري از دخترك قلبم را مي فشارد ... باز هم نمي دانم در اين روزهاي اول سال نو كسي فرصت مي كند به وبلاگ ما سر بزند يا نه ولي اگر دوستي به ما سر زد براي من و دخترك وبابايي و مادري و پدربزرگ دعا كند . دعا كند بهار به خانه هاي ما هم بيايد. دعا كند فردا شب با خيال راحت بدون اضطراب ب...
30 اسفند 1391

يا رازق الطفل الصغير

زمزمه اين روزهايم : يا رازق الطفل الصغير روزي دخترك را از نخستين لحظات حياتش داده اي نازنيم را در اين روزهاي تب و بيماري ، به تو مي سپارم بگذار همه بگويند ديگر شير نخواهي داشت ،بگذار بگويند شيرت بدمزه مي شود بگذار هر كه هر جور مي خواهد در مورد روزي دختر من نظر بدهد باكي نيست ، زهراي كوچكم تو را دارد كه از من به او مهربانتري . پانوشت : حالم همچنان خراب است . ژلوفن كه مي خورم تبم پايين مياد و يه كم روبراه مي شم ولي تا اثرش از بين ميره دوباره همون أشه و همون كاسه . جواب ازمايش هم فعلا درست حسابي نشون نداده بيماري ويروسيه يا باكتريايي. چشم هايم هنوز قرمز و تار هستند براي خواندن و نوشتن كلي بايد تلاش كنم . التماس دعا
29 اسفند 1391

بدون عنوان

فاطمه هستم مادري تب دار و بي حال كه از صبح تا شب روي تخت افتاده ، با دو چشم قرمز و متورم و پر ترشح و حتي ناي بغل كردن فسقلي شو هم نداره و اگر تا سه روز ديگه كه جنتمايسيناش تمومم مي شه تب و لرزش قطع نشه بايد تشريف ببره بيمارستان بستري بشه.. تو رو خدا دعامون كنيد. براي اميرحسين هم دعا كنين پاش بدوري ريخته بيرون. كلا شب عيدي به قول دائي يه وعضي داريم. چشمام ديگه تار شدن . خدا حافظ
27 اسفند 1391

التماس دعا

فاطمه هستم مادري تب دار و بي حال ، با دو چشم قرمز و ورم كرده پر ترشح كه حتي توان بغل كردن فسقليشو هم نداره كه اگر تا سه روز ديگه كه جنتمايسيناش تموم مي شه تب و لرزش قطع نشه بايد تشريف ببره بيمارستان بستري بشه . من از پاي بخاري از خونه مادري و پدربزرگ غصه دار و شب زنده دار اين پستو ميذارم. تو رو خدا دعام كنين. براي همه مريضا و نيازمندا .
27 اسفند 1391

گل در اومد از حموم !

این هم دختر خانوم ما که تازه با پدربزرگ از حموم در اومده ، طفلکی خسته شده آخه کوچولوه ، پدربزرگ بزرگ و قد بلنده  بچه خسته شده تو حموم پدربزرگش رو شسته     ...
20 اسفند 1391

احیای مادر و دختر

دیشب دومین شبی بود که با فسقلی احیا داشتم . از ساعت 11 پروسه خوابش رو شروع کردم . چند ساعت بود که خوابیده بود باید بیدارش می کردم . بیدار کردنش یه ربع طول کشید و شیر خوردنش تا ساعت 12 ادامه داشت. درد سرتون ندم شیر می خورد می خوابید تا می ذاشتمش تو تختش بیدار میشد و نق می زد . یکی دو باری هم پوشکش رو عوض کردم گفتم نکنه پاش می سوزه که اون هم افاقه نکرد. ساعت 1:35 در حالی که خواب بود گذاشتمش تو تختش. خودم هم  روی تخت دراز کشیدم و با اینکه خیلی خسته بودم به وبلاگ  چند تا از دوستام سر زدم . تو این مدت زهرا مدام از خواب بیدار می شد و خوابش می برد تا اینکه ساعت 2 خشم اژدها ظاهر شد ! نمی دونم چی شده بود که اینقدر گریه می کرد . آقای پدر هم...
20 اسفند 1391

برای مادری و پدربزرگ

 امروز اولین روزی بود که من تنهایی بچه داری کردم البته به همراه همسر گرامی. مادری مهربون دیشب بعداز 14 روز زحمت شبانه روزی رفتن خونشون . واقعا تو این مدت ما شرمنده زحماتشون شدیم . هم زحمات مادری و هم زحمات پدربزرگ مهربون.  این لبخند زهرا تقدیم به پدربزرگ و مادربزرگ مهربونش : ...
17 اسفند 1391

عکسهای دختر یک مادر آرزو به دل !

سلام دوستای مهربونم ! عذر تقصیر جهت تاخیر . بعداً مفصلا براتون میگم این 15 روز چیکارا می کردیم . از همه شما به خاطر ابراز لطفتون سپاسگزارم . شرمده مهربونیاتون ! چند تا عکس از فسقلی و ادامه مطلب می ذارم . فقط این توضیح رو بدم که بچه ما یه ذره اس . این عکسا از جلو انداخته شده اینقدر تپلی نشون می ده . این عکس رو روز جمعه 4 اسفند انداختم . از بیمارستان که اومدیم خونه و بچه رو بردیم حموم  من رفتم سر کمدش و یه گل سر که به رنگ لباسش بیاد آوردم زدم به سرش !   این مدل مو هنر آقای پدره :   این دو تا عکس برای روزیه که امیر حسین می خواست بیاد زهرا رو ببینه : ( یکشنبه 6 اسفند )   این هم دو تا  عکس...
17 اسفند 1391

همه چي آرومه

سلام به همه دوست جونيام. ممنون از تبريكات و اظهار لطف تون . خدا رو شكر همه چيز خيلي عاليه فقط من دارم از گرما هلاك مي شم ! فكر مي كردم بعد زايمان گر گرفتگيام تموم مي شه كه نشد. راستي تا الآن من خيلي دارم با سزارين حال مي كنم ( خدا رو شكر و گوش شيطان كر !) الحمد الله با بخيه هام تا اين لحظه مشكلي نداشتم . من يكبار ديگه به اين نتيجه رسيدم كه زناني كه زايمان طبيعي رو تجربه مي كنن خيلي مردن !'!!! زهرا فسقلي هم از بعد ساعت ملاقات تا ساعت ٨ ما رو فيلم كرد با كار هاش . يه كم شير ميخورد بعد خودش سرش رو برميداشت ، از من كه جداش مي كرديم مي زد زير گريه و ما به اين ترتيب سه چهار ساعت سر كار بودبم. راستي قصه من و گل سرهاي زهرا رو كه يادتونه؟ امروز م...
3 اسفند 1391